گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری(عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت. سالها بود تو را می کردم همه شب تا به سحرگاه دعا یاد داری که به من می دادی درس آزادگی و سلطان ,عوفی ,وقتی سلطان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه عینک آفتابی ویفر شاپ Appks مجله گردشگری بهترین سایت کانال یاب فلزیاب تصویری المانی-فلزیاب امریکایی اصل | 09197977577 دل نوشته ای برای مامانم 99 داستان عاشقانه گالری روژه(سفارش انواع زیور آلات دست ساز)